سوگند به مهر که هیچ اندیشه ایی ، بی آن توان ایستایی ندارد . حکیم ارد بزرگ
انجمن حکمت و فلسفه ایرانیان
زیبایی ، در مهربانی است . حکیم ارد بزرگ
کسی که همسر و کودک خویش را رها می کند ، فر و بزرگی خویش را از دست داده است . حکیم ارد بزرگ
شعر ایران
کودکی که گناه خویش را ، بدون پرسش ما به گردن می گیرد ، نخستین گام های پیروزمندی را برداشته است . حکیم ارد بزرگ
شادی و بهروزیمان را با ارزش بدانیم ، تن رنجور ، نیرویی برای ادب و برخورد درست برجای نمی گذارد . حکیم ارد بزرگ
روان مردگان و زندگان ، در یک گردونه می چرخد . حکیم ارد بزرگ------------------=========/////////////////
دوری از آرمان و هدف ، آشفتگی و پریشانی روان ما را در پی دارد . حکیم ارد بزرگ
اگر خاطره شیرینی برای خود نسازیم ، یاد خاطرات غمناک گذشته ، روان ما را از پا در خواهد آورد . حکیم ارد بزرگ
در برف ، سپیدی پیداست ، آیا تن به آن می دهی ؟ بسیاری با نمای سپید ، نزدیک ما می شوند ، که در ژرفنای خود ، نیستی بهمراه دارند . حکیم ارد بزرگ
درون ما نباید میدان جنگ و ستیز باشد ، آرام باشیم و بجای تحقیر سرنوشت خود ، خویشتن را دوست داشته باشیم و تقدیر را از یاد نبریم . حکیم ارد بزرگ
اوحدی
دلم در دام عشق افتاد هیلا
فتاده هر چه بادا باد هیلا
چو دل را در غمش فریادرس نیست
مرا از دست دل فریاد هیلا
بر آب چشم من کشتی برانید
که توفان در جهان افتاد هیلا
بده ساقی، چو کشتی ساغر می
به یاد دجلهٔ بغداد هیلا
منم وامق، تویی عذرا وفا کن
تویی شیرین منم فرهاد، هیلا
ز اشک و سوز و آه من حذر کن
که بارانست و برق و باد هیلا
چو داد بیدلان دادی، نگارا
مکن بر جان من بیداد هیلا
گر از جور تو روزی پیش سلطان
چو مظلومان بخاهم داد هیلا
مگو از تلخ و شور، ای مطرب، امروز
که خسرو دل به شیرین داد هیلا
ز قول اوحدی بر بیدلان خوان
غزلهایی که داری یاد هیلا
نه هفتهایست، نه ماهی، که رفتهای زبر ما
نهفته نیست کزین غم چه دیده چشم تر ما
زمان ما به سر آورد درد عشق تو، جانا
هنوز تا غم هجران چه آورد به سر ما؟
بدان کمر نرسد دست من، ولی برساند
محبت تو سرشک دو دیده بر کمر ما
لبت که از همه گیتی پسند ماست، نگه کن
که راحت همه گشت و جراحت جگر ما
ز ظلمت شب هجران به زحمتیم، چه بودی
کز آسمان وصالی بتافتی قمر ما؟
ز روی خوب شکیبم نبود و صورت خوبان
تو از تامل ایشان بدوختی نظر ما
نمودهای که: چو غایب شوند مهر نماند
بیا، که مهر تو غایب نمیشود زبر ما
ستم ببین تو که: دیگر ز گفت و گوی رقیبان
بر آستان تو ممکن نمیشود گذر ما
عجب که یاد نکردی ز اوحدی و نگفتی
که: چیست حال دل این غریب پی سپرما؟
ای چراغ چشم توفان بار ما
بیش ازین غافل مباش از کار ما
هر زمانی در به روی ما مبند
گر چه کوته دیدهای دیوار ما
شکر آن که خواب میگیرد به شب
رحمتی بر دیدهٔ بیدار ما
ای که با هر کس چو گل بشکفتهای
بیش ازین نتوان نهادن خار ما
کاشکی آن رخ نبودی در نقاب
تا نکردی مدعی انکار ما
با چنان ساعد که بر بازوی اوست
کس نپیچد پنجهٔ عیار ما
خلق عالم گر شوند اغیار و خصم
نیست غم، گر یار باشد یار ما
اوحدی، میبوس خاک آستان
کندر آن حضرت نباشد بار ما
دراز شد سفر یار دور گشتهٔ ما
فغان ازین دلی بیاو نفور گشته ما
به آن رسید که توفان بر آیدم بدو چشم
ز سوز سینه همچون تنور کشته ما
بخواند راوی مستان به صوت داودی
ز شوق او سخن چون زبور گشته ما؟
چه بودی آنکه چو حوری در آمدی هر دم
به خانهٔ چو سرای سرور گشتهٔ ما؟
چه بودی ار خبر او همی رسانیدند
به گوش خاطر از خود نفور گشته ما؟
ز حافظان وفا نیست مشفقی که کند
ملامت دل از کار دور گشتهٔ ما
حدیث ما تو بگوی، اوحدی که مشغولست
به یاد دوست دل با حضور گشتهٔ ما